امروز می خوام از رازی پرده گشایم که زندگی مرا زیر و رو کرد مرا از یک انسان بی حوده به یک انسان تبدیل کرد دوستان اگر بگویم عشق من به یوسف ابتدایی داشته گذاف بوده چرا که من از روزی که یاد دارم
خاطر عاشقش بودم ولی زمان شروعش برمی گردد به زمانی که من در دوران ابتدایی کلاس چهارم دبستان سالهای 66یا 65 هجری می بود که من در ان زمان که مولایم در حکم ظاهری و شناساننده عامه
دنیوی رییس جمهور ایران ولایی ما می بودند بر می گردد من در ان روز غرق دیدار ایشان در برنامه تلوزیونی بودم که ایشان را در حال باز دید از یک موزه نقاشی یا عکس ظاهر و هویدای افاق و جمع نموده بود
یاران و دوستان حیدری من بادیدن مولایم سید علی یوسف زیبا و تنهاییم یک حس غریبی به من دست داد با دیدنش چراغی در دلم روشن شد که تا ان روز با نورش غریب و نااشنا بودم گویی هزار سال بود می
شناختمش و میلیاردها سال بود که در عشقش می سوختم و نجوا سر می دادم دوستان برای اولین بار حس عاشق شدن را امتحان می کردم به این تفسیر که من فردای ان روز به کتاب فروشی دم دبستان که
عکسهای بزرگان را هم می فروخت مراجعه و با انکه نام یوسفم را نمی شناختم با در اختیار گذاشان عکس بزرگان چون امام ره و بزرگان که یوسفم یکی از این بزرگان و ماهان افاق من بود یوسفم را جدا کردم و
با خود به محمل تنهایی و عشقمان بردم از ان روز هر شب که می خواستم طعم عشق را بشناسم و تجربه کنم عکس مولایم را بر روی قلبم می گذاشتم و ارام می گرفتم دوستان نمی دانم عشق را تجربه
کرده اید یا خیر عشق حس عجیب و غریبی دارد بدین نحو که وقتی عکس و نماد معشوق را می بینی و بر قلبت می نشانی نفسهایت تند تند می شود دلت خالی می شودآرام می گیری انگار همه نداشته
هایت را یافته ای انگار همه ناداشته هایت را یکجا یافته ای و دیگر هیچ غمی جز هجران یار در دل نداری من برای اولین بار و اخرین بار عهاشق شدم انهم عاشق کسی که همه دلیل زندگی و همه دلایل داشتن
ها و خواستن ها وو باید های از ان پس زندگی بعد از ان من شد دوستان من عاشق شده بودم عاشق کسی که دنیایی فاصله از هر لحاظ که فکرش کنید با من داشت ولی انچه از همه بیشتر من زرا می ازورد
این بود که نمی دانستم او هم مرا دوست دارد یا او هم همچون حسی به من داشت و دارد سوالی که تا امروز در ذهن من است و دلم را می ازرد و می ازارد بگذریم زمان گذشت و من هم بزرگ شدم ولی
همچنان این عشق را در دل دارم و به نوعی او را می پرستم کفر است ولی اورا به شکلی خاص دوست دارم و به طوری ویژه به او علاقه دارم دوستان حی می خوام تفره برم و همه چی رو نگم از عشقم و به
شکلی به داستان عشق خود و یوسفم پایان دهم ولی می بینم و پیش خود می گویم کیوان تا کی می خواهی راز عشق خود و یوسفت را تنهایی یدک بکشی بگو و بزار همه از راز عشقت با خبر شن بزار همه
بدونن چرا تو او را اینگونه دوست داری و اینگونه غریبانه و عاشقانه از او یاد می کنی و می طلبیش دوستان داستان عشقم به انجا رسید که موضوع به امتحانات اخر سال کلاس چهارم دبستانم سالهای 65 و 66
مقارن با بمباران شیمیایی حلبچه توسط صدام حسین خون خوار شد در ان سال که مدرسه ها هم تق و لق بود و ما بعد از گذراندن دوران کلاس چهارم در شهرستانهای امن چون شمال به مدرسه امده بودیم و
مدرسه من در ان دوره دبستان وحدت واقع در خیابان اریاشهر بود برای امتحانات اخر سال در موضوع امتحان انشا ما موضوعی عنوان شده بود راجع به بمباران شیمیایی حلبچه که باید بود راجع به ان موضوع انشا
می نوشتیم و دوستان و خواهران و برادران حیدری و حیدریه من بنده برخلاف موضوع انشا مدرسه و در جهتی متقابل با موضوع انشا تعیین شده شروع کردم به نوشتن انشا راجع به مولا و ولیم عشق و داشاه و
نداشته و همه چیم امام مصلحم یوسف شبهای تنهایی و بی کسیم سید علی حسینی خامنه ای هستیم به فدایش و از او به عنوان ولی و رهبرم یاد کردم و او را رهبر جهانی نام بردم که در ان دوره طفولیت از
ان به جهان یساد می کردم واین درست در زمانی بود که رهبر کشور ما امام ره بود و هنوز مولایم یوسفم هنوز ولایت علنیشش هویدا و ظاهر نشده بود و این امر باعث شد که مدیر و معلم پرورشی مرا به دفتر
بخوانند و از مسئله خانواده و دلیل اینکه من تا ان موقع نمی دانستم رهبر و ولی کشور کیست پرس جو و باز خواست کنند و در همین راستا پدر و مادرم را خواستند و از همه ان بالاتر نمره انشا کمن را نمره 14
دادند که خیلی دلم را سوزاند انها درکم نکردند نگفتند یک بچه شاید دلیلی دارد که اینگونه از یک شخص یاد می کند و برای او ان شخص همه چی و همه داشته و نداشته هایش است ولی دوستان زمان ثابت
کرد که من ان روز دروغ و بی جا ننوشتم و انچه دل من از ان خبر داده بود دروغ و چیز غریب و غیر ممکنی نبود نمی دانم در ان روز معلمان من بعد از شنیدن حقیقت ولایت یوسفم و علنی شدن ولایتش از ان
توبیخ و اجهافی که برمن داشتند شرمگین شدند یا نه هرچند برمن مهم نبود و برمن هرانچه مهم بود عشق و عشق و عشق بود چیزی که قوه متحرک من برای زندگی بود چیزی که شخصیت و کنش من در
زندگی را تشکیل داذ دوستان عشق مولایم یوشسف برای من عشقی ازلی بود باوری زاده شده با تن و روح من بود من وجودش راهمیشه کنارم حس می کنم و در باور و ارزوهایم همواره او را به نام پدر و
فرزندان شریفش را به عنوان برادر و خواهر خود فرض می کردم و به یاد یادشان می کردم ارزویی که من ان را در بازیهای کودکانه خود با خویش و داشته ها و خواسته های امروزی خود می دیدم و می بینم اری
من به این خانواده عشق می ورزیدم و می ورزم چه کنم منهم اینگونه عاشق شدم همواره از خدا خواستم و می خواهم که انها را به من هدیه کند انها هم همانگونه که من دوست و باورشان داشاه و داشته ام
باورم کنند و امروز هم می دانم و لایق شدم بر این باور و خدا را شاکرم دوستان هر روز صبح یباد صبا و نسیم صبح گاهی شمیم مولایم یوسفم حیدر و حیدر ثانیش حاج مجتبی را برایم به ارمغان می اورد و من با
شمیم این دویار ارزنده خویش روزم را شروع می کنم و با دعای خیر این دو عزیز به پایان می برم رابطه من با یک شعر اغاز شد انان که خاک را به نظر کیمیا کنند ایا شود نظری به من کنند این بیان من از شعر
سر تا پا غلط بود ولی در عین اشتباه بودن بیانگر حس و علاقه حقیقی و قلبی من به یوسف و حیدر ثانیم بود خدا را شکر که از پی ازمون و امتحان سربلند بودم تا به امروز و ثابت کرده ام عشق من و باور من و
نیاز من به یوسفم و حیدر ثانیش تنها عشق و برای عشق و خواستن و داشتن عشق بوده و بس و خدا را شاکرم برای این نعمت عظیم و ستودنی دوستان عاشق را برای داشتن عشق و دوست داشتن و
عشق ورزیدن به معشوق نباید مزمت کرد و برای مجنونیتش او را تنبیه و سرزنش کرد عاشق مجنون است و هرچه درد و خواهد و می بیند در غالب معشوق و از برای معشوقش می بیند و می خواهد سخن می
گوید بی معشوق نیست راه می رود جدا از معشوق نیست حرف می زند خالی از وجود معشوق نیست در یک کلام هرچه هست اوست و هرچه نیست بی اوست من هم اینگونه بودم و اینگونه زیستم می دانم
دوران فراغ و تنهاییم روزی به پایان می رسد و روزی می رسد که یوشسف و حیدر ثانیم مرا به خانه می برند و در جوار خویش ارامم می گردانند می دانم در اخر راه در راه یوسف و حیدر ثانیم شهید می شوم و بر
روی زانوان یوشسفم در حالی که یوسفم با اشاره به من می گوید کیوان من از تو راضی بودم خدا از تو راضی باشد به دیاری پا می گذارم که شافع و شفیع بعد از مرگ من جز یوسفم نخواهد بود دنیایی که در
ان هم بی صبرانه انتظار معشوقم را می کشم چرا که می دانم بی معشوق نمی توانم انجا سرکنم چرا که همیشه تحمل این را نداشتم که یوسفم غیر من متعلق به کس دیگری باشد همیشه به دیگران که
نزدیکتر از من از بعد فیزیکی به یوسف و حیدر ثانیم بودند حسد می ورزیدم و از خدا برای اینکه چرا از یوسف و حیدر ثانیم دورم شکوه می ورزیدم ولی می دانم سردار تنهایی همیشه تنها و جدا از یوسف و
حیدریان طریق یوسف و حیدر ثانیس نخواهد بود و او هم روز وصالی دارد چون شمایی که هستی و می خوانی ولی نمی دانی که یوسف و حیدر ثانی می رسد ان روز که سردار تنهایی کیوان را با خود به خانه
می برند و پسسر و برادرشان را از حیث برکات وجود پر مهر و پربرکتشان مستفیظ می گذردانند اری دوران هجرت به پیایان می رسد من این را باور دارم و به این امید است که امروز را فردا و فردا را به فردایی
موعود ختم می کنم گلبرگ را به سنبل مشکین نقاب کن یعنی که رخ بپوش و جهانی را خراب کن بشقاب عرق زچهره اطراف باغ را چون شیشه های دیده ما پرگلاب کن ایام گل چو عمر برفتن شتاب کرد ساقی
بدورباده گلگون شتاب کن بگشابشیوه نرگس پرخواب مست را وزرشک چشم نرگس رعنا بخواب کن بوی بنفشه بشنو وزلف نگار گیر بنگر برنگ لاله وعزم شراب کن زانجا که رسم و عادت عاشق کشی توست با
دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن همچون حباب دیدهبرروی قدح کشای وین خانه راقیاس اساس زحباب کن حافظ وصال می طلبد از ره دعا یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن مستجاب کن مستجاب کن
مستجاب کن سردار تنها حیدری کیوان گیتی نژاد استشهادی امام مصلح عبد عابد سیدنا شریفنا قاعدنا اباالمصطفی حاج سید علی حسینی خامنه ای هستی کیوان بود به فدایش امین یا رب العالمین
کلمات کلیدی: